شاید دلتنگیُ و دلگیری بخشی از حالت فعلیم را تشریح کند، چقدَر فاصله گرفتن از سنین نوجوانی و پذیرش مسئولیت در قبال آینده هولناک است؛ دوره کارشناسی دغدغههای کنونی را تا به بدین حد نداشت؛ نمیخواهم بگویم ای کاش آن دوره تا ابد ادامه داشت نه؛ اما مواجه شدن با اتمامش، بشدت دردناک است.
دلتنگی برایِ.
برای اتاق چهارنفرمون و همسادههامون؛ نیلو، عقیق، عظیمه، فاطمه، فائزه.
برای دانشکدمون
برای سردر صندوق صدقاتیمون که سوژهمون بود.
برای کلاسا، نیمکتها
برای اون حسِّ رهایی
کم مسئولیتی، برای آزادیهامون.
بیمهابا بودنامون.
برای کنترل پروژکتور گرفتنمون از آقای فراهانی.
حتی برای اونا که سایشون رو با تیر میزدیم.
حس میکنم قلبم قدرت تحمل این حجم از درد رو یه جا نداره.
دلم مهربانوجانم زهرای عزیزم رو میخواد، زهرایی که از از خوابش برای آروم کردن بقیه میگذشت.
دلم برای مهربونیهای عظیمه یک ذره شده.
با اون زنبیل پر از داروهای گیاهیش دوای دردامون بود،
دلم برای صبح بیدار شدنای عقیق
درس خوندن و سه تا درمیون کلاس اومدنای نیلو.
برای دعواهام با فاطمه و کل کل با فائزه یک ذره شده.
دلم برای غرغرزدنای عاطی، استرسهای تمنا تنگ شده
و چقدر دلتنگیهای دیگه هستُ و هی عقل انکارشون میکنه.
دلم برای خودم تو اون زمانها تنگ شده، سالهای ۹۶ و ۹۷ و ۹۸ سالهای فوقالعادهای بودن، دلم برای کلاس اندیشه استاد کاشی دانشکده حقوق به شدت تنگ شده، کلاس دکتر خویی، دکتر حیدری، استاد اردبیلی
امیدوارم باز بتونم شاگردی کنم .
و چه جبرسنگینیه مواجه شدن با فقدان دوست، فضا، حال، حس.
پینوشت:
احوال پریشانتر از آن است که کلماتی در قالب عبارات یارای شرحش باشند، شاید با نوشتن تنها اندکی از این درد عظیم فروکاسته شود اما بخش عظیمی تا همراه من است.
مگر آنکه هر از چندگاهی غبار فراموشی بر گِرد صورتش بنشیند.
گله از چه توان کرد؟
از آشناییها؟
از اختیار؟
از جدایی؟
گله از خود؟ یا دیگری.
تسکین تسکین تسکین. با خاطرات خوش، خاطرات خوش در کنار انسانها،
و
عادت
عادت و سازگاری برای تداوم
برای بقا!
اما
بقاء؟
به چه کار!
اگر با وجود آدمی به بخش اعظمی ازین هستی
بیسرومان منظم لطمهای وارد نشود
شاید شاید شاید.
در نهایت
بنبستی را آباد کند!
و زمان ناخواسته ما را خواهد برد
فروغامان
پسا پینوشت:
مجال
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم
که قفس
باغ را پژمرده میکند.
احمد شاملو
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود.
پینوشت:
و ما
در معبر زمان و زمانه
همواره به دو راه، سه راه
و یا
چهار راههایی برمیخوریم
که
چندراهیهایی با عابران نو و مسافران خاص
چون باد
ما را با خود خواهد برد.
اما
کدام سو؟
در کدامین جهت به پرواز درآمدهایم؟
والعصر( و سوگند به زمان).
فروغامان
بعضی از خاطرهها
شکل فایلهای ویروسیان
دیدی هی حذفشون میکنی
اما
باز برمیگردن.
شیفت دیلیت هم اثری نداره روشون.
انگاری جا خوش کردن تو حافظه.
حالا تو نه اینکه در مقابل این خاطرهها باشیا.نه.
تو در جریان اینا شناوری.
میبرنت؛ هرجا که بخوان.
اصلا یه موقع طوری از این دنیا
و ازین هستی دورت میکنن
که وقتی به خودت میآی؛ میگی
کدومش حقیقته؟
یادها مثل قطاری میمونن
که اصلا نمیدونی چجوری سوار شدی
مقصدش کجاست.
فقط میری
میری
میری
میبرنت
میبرنت.
رفتنت لحظهها رو دود میکنه.
تنهایی.
تنهایِ تنهایِ تنها
خیره شدی به ناکجا
به یه نقطهای که اصلا حتی نمیبینیش
زمان تورو در خودش حل میکنه.
قطار سمت گذشته میره.
مجبوری باهاش بری
نمیتونی خودتو پرت کنی بیرون.
ته مسیر
یه جا میون شلوغی پیادت میکنه
اون جا خودتم گم میکنی.
هی دنبال خودتی.
دنبال خودتی
دنبال خودتی.
پیدا نمیکنی خودتو.
با سوت قطار
یک آن به خودت میای.
میبینی داری مهرههای دستبندتو نخ میکنی.
●●●
پینوشت:
خاطرهها گرچه آرام به نظر میآیند
در خاطر آنچنان سوت میکشند
که گویی
قصد انحلال همین اندک آرامش بمیر نمیرت را کردهاند
گوشهایت میمانند
و
زوزه ممتد خاطراتی که گویی از دودکش قطاری
بیرون میآید.
خاطرهای نباید ساخت که بگندد؛
و اگر شیرینی خاطرهای رفت
این تقصیر خاطرهسازان است.
خاطره به سان کودکی نوپاست که زاده میشود
نه به خودیِ خود
با وجود مایی که
حالا
"من" و "تو" شده است.
فروغامان
درباره این سایت